تقدیم لبخند

تویه راه برگشت از سر کار به خونه بودم که همسرم تماس گرفت و گفت داری میای چند تا نون بگیر. به یه سوپرمارکت که رسیدم زدم کنار و رفتم که برم داخل ، دم در پشت شیشه نوشته بود  لطفا با لبخند وارد شوید! خیلی لذت بردم تنها کاری که بی اختیار کردم لبخندی بود که روی لبهام اومد بعد رفتم داخل و سلام دادم یه بسته نون خریدم و اومدم بیرون . چه حس قشنگی بود! احساس رضایت میکردم . 

سوار ماشین شدم و راه افتادم200-33 متر از حرکتم نگذشته بود که خانوم جان دوباره زنگ زد و با شرمندگی  گفت ببخشید یادم رفت بگم ، چنتا تخم مرغ هم بگیر آخه فکر میکردم توی یخچال داریم ، رفتم دیدم تمام شده . 

دوباره چشم چشم کردم و یه سوپرمارکت دیگه دیدم که از قضا خیلی هم شیک بود.  

رفتم به سمتش ، این یکی چیزی پشت شیشش نداشت اما وقتی رفتم داخل مغازه پشت شیشه یخچالش نوشته بود نسیه مرد!! 

ای بابا بدجوری خورد توی حالم ، با این حال که خرید زیادی نداشتم دوست داشتم برگردم اما ارزششو نداشت به هر حال خریدم و کردم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم. 

اما حالا خودمونیم ادما با دوتا کلمه چه کارا که نمیکنن؛ 

اولی یه بسته نون داد، یه لبخند، یه حس زیبا و رضایت 

دومی، چنتا تخم مرق، یه اخم ، یه حس نا خوشایند. 

قضاوتش هم با شمای خواننده. 

یا حق.

نمیدانم

توی راه روهای مغزم بی امان در حال دویدنم انگار در بیداری کابوس میبینم دیگه مرزی بین دنیای واقعی و خواب دیدن واسم نیست از هرکدوم که به اون یکی پناه میبرم از قبلی وحشتناک تره مثل بختک افتادن دنبالم هرچی تند تر میدوم انگار بی فایدست اون چیزی که دنبالم داره میاد سوالای بی جواب زندگیمه ، زندگانی که هنوز  توی مفهومش گیر کردم چه برسه به سوالای پشت سرش 

این کلاف سردر گم باز شدنی نیست . اما فرصت خیلی کمه و راه نا پیدا : 

 

به قول خیام :

این سبزه که امروز تماشاگه توست          

فردا همه از خاک تو بر خواهد جست.

عطر کودکی

هر روز ردپای کودکیم را بو میکشم 

هنوز بوی عطر پاکی میده، آخ که یادشم دیوونم میکنه. 

یادش بخیر 

دلم شاد بود با یه 25 تومنی که میشد باهاش یه آدامس عکس دار  و کلی چلسمه خرید . 

توی خیالم به همه جا پر می زدم با آدمای توی خیالم حسابی حرف میزدم ، گاهی هم دعوامون میشدو تنبیهشون میکردم. 

حتی ترس هاش هم باحال بود ترس نتیجه امتحان ترس پابرهنه توی کوچه فوتبال بازی کردن و قشقرق بابام ،اووووووووه عکس بازی با دمپایی و دلهره باختن عکسا ،خیلی لذت داشت. 

من که ازکودکیم خاطره های خوشکلی دارم شما چطور؟ 

قدیمیا راست میگفتن؟

همیشه میگن وقتی به آدم خوش میگذره گذر زمان رو حس نمیکنیم. اما حالا چی؟ چرا اینجوریه؟ میگن قدیمیا هر چیزی گفتن روی اصوله و درسته پس چرا روزگار ما اینجوریه؟ روزگار و زندگی سخت شده چه واسه پولداراش چه واسه فقیراش انگار همین دیروز بود که پای سفره هفت سین نشسته بودیم، چه قدر زود می گذره با اینکه سخت میگذره. گویا قدیمی ها باید توی این حکمتشون یه تجدید نظری بکنن. یا حق.

آدم به امید و آرزوهاش زندست

روزها در گذرند و من هنوز ایستاده ام. میترسم که این شمارش معکوس زندگی به سرانجامش برسدو  من همانجایی باشم که بودم. 

راستی زندگی چیست؟ این سوال از به وجود امدن بشر بوده و تا پایان این دنیا هم خواهد ماند. 

زندگی را ارزوهای بیهوده ی دیروز ما رقم میزند. غیر از اینه؟ 

به گذشته یه نگاهی بنداز ، پر است از آرزوهایی که یه وقتی شوق رسیدن بهشون رو داشتیم و امروز یا کنج دلمون یا کنج اتاقمون پرتشون کردیم. قطعا این سرنوشت ارزوهای امروزمون هم هست. 

از قدیم گفتن انسان به امید زندست یا به همون ارزو زندست. آخه که چی بشه؟ 

به قول حسین پناهی : این بود زندگی؟ 

نمیدونم ، اما شاید بهتر باشه این چیزارو نادیده بگیریم تا یه وقت به پوچی نرسیم .  

بلاخره این عمر هم تا چشم به هم بزنیم تمومه. 

پس واسه رسیدن به آرزوهایی که به انداره یه پر کاه ارزش نداره دل کسی رو نلرزونیم. 

یا حق 

یادمان باشد

یادمان باشد که هرگاه تنها شدیم  

هرگاه در سختی ها گرفتار آمدیم 

هرگاه همه درها را بسته دیدیم 

 آنقدر خداوند مارا دوست دارد  

که همه ی گزینه هارا برای ما حذف کرده تا دست به دامن او شویم و آنگاه است که باید بگوییم وای بر ما اگر این  سختی های دنیایی نبود. 

یا حق

ماه

Image and video hosting by TinyPic
ماه همیشه در حلال کامل است
خود را بنگر که در کجا ایستاده ایی؟
آنرا قرصی روشن میبینی
یا در پشت آن ایستاده ایی و در تاریکی؟
چه ساده و شاید خنده دار!
وقتی قرص ماه را یافتی برای رسیدن به خورشید
دیگر راهی نمانده
همه ما به یک جا مینگریم
با این تفاوت
که هر کس در جایی ،به گونه ایی و به شکلی میبیند
و خوش به حال آنکه، میداند کجا،چگونه و چطور نگاه کند
وبدانیم همه چیز تنها یک چیز است....

باغبان

به فصل ها نگاه میکنم

نگاهی هم در دل خویش

شباهتی غریب دارند،

هر کدام بهار و تابستان،

پاییز و زمستان را مدام در چرخشند        

کاش همه می دانستیم

وظیفه ما در این باغ،در این چهار فصل دل چیست

در بهارش:

 سر شار از امید ،در پی توشه ایی

سراسر شکوفه میشویم،باید مواظب باد های مرموز باشیم

تا شکوفه هایمان بر زمین نریزد

در تابستانش:

آن شکوفه هارا به میوه برسانیم و ره توشه پاییز و زمستان کنیم

سر سبز و شاد،زندگی را بفهمیم

 در پاییزش:

به زرد شدن برگ ها بنگریم و در فکر تازه شدن از نو باشیم

برای این مقصود باید آسان دل بکنیم

در زمستانش

و خوش بحال کسی که در زمستان بجای اندوه و حسرت بهار و تابستان ،

زمستان را میفهمد

زمان را غنیمت میشمرد

شاخه های به کج رفته را میبرد و دور میریزد

زمین دلش را شخم میزندو کنکاش میکند و از نو

برای بهاری نو

رویشی نو

از سال پیش آماده تر میسازد

او صبر را نیز میفهمد

                               آری این فصل ها بر همه میگذرد

                              فقط باید حکمت زندگی را بفهمیم

                                بیایید باغبانی هوشیار باشیم.