چند وقتیه نه ذوقی برای نوشتن دارم نه انگیزه ایی نه ایده ایی....
هروقت دستم به سمت قلم می خواد حرکت کنه یاد اون نویسنده های قابل و ارزشمندی میوفتم که الان گوشه زندون حتی قلم و کاغذی ندارن که برای خودشون چیزی بنویسن و یا اون نویسنده و روزنامه نگارایی که تحت فشار های موجود نمیتونن حرف دلشونو بنویسن و فقط خون دل می خورن.
پس کوچکی مثل من چه حرفی میتونه داشته باشه؟.
از خودم شرمم میشه و قتی یاد جوونی میوفتم که بخاطر سنگی که توی دستش بوده و میخواسته خشمشو نسبت به این ظلم نشون بده داره میره بالای چوبه دار.
همیشه فقط امید به همه میدادیم اما حالا چی؟ فقط انتظار یه خفقان و اختناق عمومی رو میکشیم..
سلام
نوشته هایت از دل برمی آید لاجرم بر دل می نشیند. شعرهایت را خواندم و از حقیقتی که در آنها نهفته است لذت بردم. ای کاش زندگی اینقدر که هست سخت و دشوار نبود. شاید عشق اگر پیدا شود در این دوره زمانه چاره همه دردها باشد.
مدتی است وبلاگ تو را لینک گذاشته ام. خوشحال می شوم اگر سری به آن بزنی!
به امید موفقیت روز افزون
سلام دوست تازه آشنا.
مطالبتون رو خوندم .....
شیوا و ساده مینویسین و همین وبلاگتون و دوستداشتنی کرده .
اما در سطر اول همین پست ۲ تا غلط دارین
که به احتساب هر غلط یک نمره کم .... شما میشین ۱۸ .
پس از روی هر غلط ۱۰ بار لطفا نوشته شود :)
دوستدار شما .
غزل بانو
خواستی بیا این ورا
سلام ارغنون
چطوری؟
دمت گــــــــــــــــرم.
باور کن اغراق نیست ولی یکی از معدود وبلاگ هایی که از محیطش خوشم اومده همینجاست.
خیلی محیطش آروم و جالبه.
اگه اجازه بدی لینکت کردم.
مرسی. قلمتم که تواناست.
بر عکس من.