نمیدانم

توی راه روهای مغزم بی امان در حال دویدنم انگار در بیداری کابوس میبینم دیگه مرزی بین دنیای واقعی و خواب دیدن واسم نیست از هرکدوم که به اون یکی پناه میبرم از قبلی وحشتناک تره مثل بختک افتادن دنبالم هرچی تند تر میدوم انگار بی فایدست اون چیزی که دنبالم داره میاد سوالای بی جواب زندگیمه ، زندگانی که هنوز  توی مفهومش گیر کردم چه برسه به سوالای پشت سرش 

این کلاف سردر گم باز شدنی نیست . اما فرصت خیلی کمه و راه نا پیدا : 

 

به قول خیام :

این سبزه که امروز تماشاگه توست          

فردا همه از خاک تو بر خواهد جست.