حدیث مطرب و می

گاهی اوقات لبریز میشوم از شک و یقین از دانسته ها و ندانسته ها تاب و توان حرکت ندارم .

نیدانم! هستم؟نیستم؟

سوالات بی جواب هستی در دلم موج میزند و مرا آنقدر به درو دیوار تنم میکوبد که حس میکنم بند بند تنم در حال از هم باز شدن است.چونان غرق میشوم که هر اتفاقی هرچقدر خوب و یا هر چقدر بد نه میخندانتم و نه گریانم میکند .اما هرچه با خود میجنگم نمیتوانم سر این ریسمان را رها کنم .چیزی در ته وجود خود حس میکنم که تحمل این ملال ها را برایم آسان میکند.

در اعماق وجودم عشقی را حس میکنم که در هنگام قنوت نماز ته دلم را قلقلک میدهد.در اینچنین لحظاتی احساس آرامشی را تجربه میکنم که گویا فارق از همه معما های ذهنم میشوم.

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

                                                        که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:12 ب.ظ http://farhad06.persianblog.ir

کشاکش بین عقل و عشق همیشه برایم جالب بوده
دلم بحال عقل می سوزد!!
خرد هر چند نقد کائنات است چه سازد پیش عشق کیمیاکار؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد