در تنهایی و خنده های پوچ اسیرم
در فکر فرار از این شب ضمیرم
در خلوت خود کنار جمع بنشسته
خاموش ولی لباب از نفیرم
در سر ره بی نهایتم هست
کو تاب و توان و هم طریقم
در راه هزار دام نهفته
بی عشق کجا روم اسیرم
در حسرت عشق من دلم سوخت
خون شد دلم و غمین ترینم
سر بر در میکده نهادم
دیدم که به عشق کمترینم
ارقنون در طلب عشق بسوخت
یارب بپذیر ارچه حقیرم