خدایا کاری کن!


خدایا سلام!


مرا میشناسی؟ من عشقم!


حتی اگر تو هم مرا نشناسی تعجب نمیکنم!


آخر تو خودت مرا به این حال در اوردی


کی؟


آنروز که مرا در دل انسان گذاشتی


و حال،روزگار امروزم را ببین


از غم درد این مردم دوستار غم و نفرت


در سوراخ های زمان مخفی شده ام


گاه در دل اندک انسان هایی که از من سر شارند مخفی می شوم و هر دویمان از غم وضع این دنیا خون گریه میکنیم


همه از من حرف میزنند اما دریغ!


اما دریغ از این که یک بار هم مرا در دلشان پناه داده باشند


خدایا سرگردان شده ام


خدایا مرا از وجودت جدا کردی ،به این دنیا انداختی، در دل انسانهایی که


مرا همچون زباله ایی در پشت در دلشان گذاشته اند .


بیرون رانده شدم


گاه دوست دارم که قید همه چیز را بزنم ،میدانی چرا؟


وضع غم و خشم و نفرت و دروغ را ببین


همه شان بقدری ثروتمند شده اند که مرا به تمسخر میگیرند


اصلا چرا عشق خوبست؟


خودم هم دیگر دارد فراموشم میشود


درد از این بالا تر چیست؟که آن عده کمی هم که میخواهند مرا پناه دهند ،چنان چهار ستون بدنشان در زیر بار این دنیا خرد میشود


که عطایم را به لقایم میبخشند


خدایا کاری بکن،


**به فتراک ار همی بندی خدایا زود صیدم کن


که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان باشد**


ای دریا قطره از برای چه؟

پیش دلم ایستادم
باران نرمی میبارید
دلم در هم فشرده شد
آنقدر فشرده که از دریچه دلم هم ،اشک بارید
همنوا با باران
زانو زدم و پیشانی بر دل نهادم
نا گاه آینه ایی از سقف دلم بر زمین افتاد
چنان سکوتم را شکست که از ترس بر پای خود میلرزیدم
کفشهایم را کندم
بر تکه ایی از آن آینه بی قبله نماز خواندم
گویا این بار کعبه و مقصود یکی بود
قبله ام بر فراز ابرها بود
به آینه نگاه کردم
این آینه حماقتم بود
آن را بر گوشه آتاقم خواهم گذارد
تا همیشه یادم باشم
وقتی دریا دارم طلب قطره نکنم.

چه هاست در سر این قطره محال اندیش

در موج و تلاطمم
گاه روی آب و گاه در زیر دست و پا میزنم
نه شوق ساحل دارم و نه تاب تلاطم ها
گاه به تخته ایی دست انداز میشوم
چنان موجی میزندم که من و تخته در هم میشکنیم
کاش خدایا
روزی برسد که شنا کردن در بحر تورا بیاموزم
{خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش}
گاه کاری با خود کرده ام
که نه دوست دارم به ساحل بروم
ونه از شرم بار گناه روی نگاه به سوی او را دارم
و چه شیرین حال و اشکبار میشوم وقتی دست اورا به شانه هایم حس میکنم
که میگوید :
بیا!
{به کوی میکده گریان و سر فکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش }

غفلت

بزرگی غفلتهایم هم ارز گناهانم است

ودیگر هیچ .....

هرچه رشته بودم  خودم بند بندش را گسستم

شاید با خودم لج کرده ام

این نمودار سینوسیمان کاش روزی سعودی مطلق می شد ....ای کاش... 

شبی بارانی

دلم بی تاب درگاهش شد امشب

مست شور پروازش شد امشب

با تنی بیمارو بالی شکسته

دلم تا بی نهایت رفت امشب

با لخت لخت تنم پرواز کردم

به گرداگرد بارگاهش من امشب

چه خوش،حالی بود با چشم و اشکم

دلم بی تاب دیدارش شد امشب

چه گویم در وصف و تحریرم نگنجد

دلم تا بیکرانها رفت امشب

(اولین شب بارانی زمستان امسال)

عشق

قصد کردم تمام هزار توی زندگیم را بپیمایم

کوچه به کوچه زندگیم را خواستم پیاده طی کنم ،از نفس افتادم

باید چاره ایی می اندیشیدم،خسته بودم

احساس تشنگی کردم

به سمت چشمه دل به راه افتادم

نردبانی بر دل خود گذاشتم و خواستم از آن بالا بروم

بشدت میتپید و چندین بار زمین خوردم

سعی کردم آرامش کنم

کمی آرام شد ،چون من کنارش بودم

بالا رفتم،بالاتر....

حال بر روی دژ زندگی خود ایستاده بودم

اولین بار بود که شهر دلم را از بالا میدیدم

ناگاه دلم لرزید!

کوچه پس کوچه های این شهر بشکل کلمه ایی برایم مجسم شد!

                                             <<عشق>>

از در عیش درای و به ره عیب مپوی

بر بام خانه ام

ماه نور میگیرد و بی منت بر سر شهر میپاشد

شهر را از بالا به نظاره نشسته ام

مردم خواب، به خواب رفته اند

و خود را دیدم که در خواب ،مردم خواب به خواب رفته را سرزنش می کنم

و حال باید به حال خود افسوس بخورم یا مردم؟

چه کنم؟

روی برزخ زندگی خود ایستاده ام

پای در گل و دل در شوق وصال

پشت سر دنیای دون و آدم های ظاهر پرست

پیش رو عشق ابدیست

دست و پا زدنم  فرو میبردم در گل

در ساکن ماندنم

 دستو پا زدن دل را به تماشا می نشینم

چه کنم؟