توضیحی از خودم

چند ماهه که به نویسندگی علاقه مند شدم و میخوام یه کمی بنویسم.خوب چه جایی بهتر از وبلاگ خودم که ساختمش واسه تجربه . 

من مینویسم و تو که اینجایی میتوانی بخوانی یا تجربه ایی بگیری یا نقدم کنی که هرچه باشد به کامم شیرین است. 

یا حق.

نمیدانم

توی راه روهای مغزم بی امان در حال دویدنم انگار در بیداری کابوس میبینم دیگه مرزی بین دنیای واقعی و خواب دیدن واسم نیست از هرکدوم که به اون یکی پناه میبرم از قبلی وحشتناک تره مثل بختک افتادن دنبالم هرچی تند تر میدوم انگار بی فایدست اون چیزی که دنبالم داره میاد سوالای بی جواب زندگیمه ، زندگانی که هنوز  توی مفهومش گیر کردم چه برسه به سوالای پشت سرش 

این کلاف سردر گم باز شدنی نیست . اما فرصت خیلی کمه و راه نا پیدا : 

 

به قول خیام :

این سبزه که امروز تماشاگه توست          

فردا همه از خاک تو بر خواهد جست.

عطر کودکی

هر روز ردپای کودکیم را بو میکشم 

هنوز بوی عطر پاکی میده، آخ که یادشم دیوونم میکنه. 

یادش بخیر 

دلم شاد بود با یه 25 تومنی که میشد باهاش یه آدامس عکس دار  و کلی چلسمه خرید . 

توی خیالم به همه جا پر می زدم با آدمای توی خیالم حسابی حرف میزدم ، گاهی هم دعوامون میشدو تنبیهشون میکردم. 

حتی ترس هاش هم باحال بود ترس نتیجه امتحان ترس پابرهنه توی کوچه فوتبال بازی کردن و قشقرق بابام ،اووووووووه عکس بازی با دمپایی و دلهره باختن عکسا ،خیلی لذت داشت. 

من که ازکودکیم خاطره های خوشکلی دارم شما چطور؟ 

قدیمیا راست میگفتن؟

همیشه میگن وقتی به آدم خوش میگذره گذر زمان رو حس نمیکنیم. اما حالا چی؟ چرا اینجوریه؟ میگن قدیمیا هر چیزی گفتن روی اصوله و درسته پس چرا روزگار ما اینجوریه؟ روزگار و زندگی سخت شده چه واسه پولداراش چه واسه فقیراش انگار همین دیروز بود که پای سفره هفت سین نشسته بودیم، چه قدر زود می گذره با اینکه سخت میگذره. گویا قدیمی ها باید توی این حکمتشون یه تجدید نظری بکنن. یا حق.

آدم به امید و آرزوهاش زندست

روزها در گذرند و من هنوز ایستاده ام. میترسم که این شمارش معکوس زندگی به سرانجامش برسدو  من همانجایی باشم که بودم. 

راستی زندگی چیست؟ این سوال از به وجود امدن بشر بوده و تا پایان این دنیا هم خواهد ماند. 

زندگی را ارزوهای بیهوده ی دیروز ما رقم میزند. غیر از اینه؟ 

به گذشته یه نگاهی بنداز ، پر است از آرزوهایی که یه وقتی شوق رسیدن بهشون رو داشتیم و امروز یا کنج دلمون یا کنج اتاقمون پرتشون کردیم. قطعا این سرنوشت ارزوهای امروزمون هم هست. 

از قدیم گفتن انسان به امید زندست یا به همون ارزو زندست. آخه که چی بشه؟ 

به قول حسین پناهی : این بود زندگی؟ 

نمیدونم ، اما شاید بهتر باشه این چیزارو نادیده بگیریم تا یه وقت به پوچی نرسیم .  

بلاخره این عمر هم تا چشم به هم بزنیم تمومه. 

پس واسه رسیدن به آرزوهایی که به انداره یه پر کاه ارزش نداره دل کسی رو نلرزونیم. 

یا حق 

نفس حبس

چند وقتیه نه ذوقی برای نوشتن دارم نه انگیزه ایی نه ایده ایی.... 

هروقت دستم به سمت قلم می خواد حرکت کنه یاد اون نویسنده های قابل و ارزشمندی میوفتم که الان گوشه زندون حتی قلم و کاغذی ندارن که برای خودشون چیزی بنویسن و یا اون نویسنده و روزنامه نگارایی که تحت فشار های موجود نمیتونن حرف دلشونو بنویسن و فقط خون دل می خورن. 

پس کوچکی مثل من چه حرفی میتونه داشته باشه؟. 

از خودم شرمم میشه و قتی یاد جوونی میوفتم که بخاطر سنگی که توی دستش بوده و میخواسته خشمشو نسبت به این ظلم نشون بده داره میره بالای چوبه دار.  

همیشه فقط امید به همه میدادیم اما حالا چی؟ فقط انتظار یه خفقان و اختناق عمومی رو میکشیم.. 

  

یادمان باشد

یادمان باشد که هرگاه تنها شدیم  

هرگاه در سختی ها گرفتار آمدیم 

هرگاه همه درها را بسته دیدیم 

 آنقدر خداوند مارا دوست دارد  

که همه ی گزینه هارا برای ما حذف کرده تا دست به دامن او شویم و آنگاه است که باید بگوییم وای بر ما اگر این  سختی های دنیایی نبود. 

یا حق

تنهایی

 در تنهایی و خنده های پوچ اسیرم  

در فکر فرار از این شب ضمیرم  

در خلوت خود کنار جمع بنشسته  

خاموش ولی لباب از نفیرم  

در سر ره بی نهایتم هست  

کو تاب و توان و هم طریقم 

 در راه هزار دام نهفته 

 بی عشق کجا روم اسیرم 

 در حسرت عشق من دلم سوخت 

 خون شد دلم و غمین ترینم 

 سر بر در میکده نهادم 

 دیدم که به عشق کمترینم  

ارقنون در طلب عشق بسوخت 

 یارب بپذیر ارچه حقیرم