چه هاست در سر این قطره محال اندیش

در موج و تلاطمم
گاه روی آب و گاه در زیر دست و پا میزنم
نه شوق ساحل دارم و نه تاب تلاطم ها
گاه به تخته ایی دست انداز میشوم
چنان موجی میزندم که من و تخته در هم میشکنیم
کاش خدایا
روزی برسد که شنا کردن در بحر تورا بیاموزم
{خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش}
گاه کاری با خود کرده ام
که نه دوست دارم به ساحل بروم
ونه از شرم بار گناه روی نگاه به سوی او را دارم
و چه شیرین حال و اشکبار میشوم وقتی دست اورا به شانه هایم حس میکنم
که میگوید :
بیا!
{به کوی میکده گریان و سر فکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش }
نظرات 1 + ارسال نظر
هما یکشنبه 18 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:48 ب.ظ http://hands.blogfa.com

میدونم چی میگی.گاهی بی تاب شدن ها نزدیک بودن رفتن رو میگه و گاهی دور بودن از مقصد.وقتی بی تاب میشم چشمام خودشونو به دیواره ها میزنن و هرم گرمای عجیبی تنم رو داغ میکنه.شبیه وقتی که دلت برای یکی تنگ میشه و وقتی نزدیکت میاد دستپاچه میشی و میخوای فرار کنی.گاهی انقد جسم کوچک و ناتوانه که دل روحم به حالش میسوزه.میفهمم چی میگی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد