در موج و تلاطمم
گاه روی آب و گاه در زیر دست و پا میزنم
نه شوق ساحل دارم و نه تاب تلاطم ها
گاه به تخته ایی دست انداز میشوم
چنان موجی میزندم که من و تخته در هم میشکنیم
کاش خدایا
روزی برسد که شنا کردن در بحر تورا بیاموزم
{خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش}
گاه کاری با خود کرده ام
که نه دوست دارم به ساحل بروم
ونه از شرم بار گناه روی نگاه به سوی او را دارم
و چه شیرین حال و اشکبار میشوم وقتی دست اورا به شانه هایم حس میکنم
که میگوید :
بیا!
{به کوی میکده گریان و سر فکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش }
میدونم چی میگی.گاهی بی تاب شدن ها نزدیک بودن رفتن رو میگه و گاهی دور بودن از مقصد.وقتی بی تاب میشم چشمام خودشونو به دیواره ها میزنن و هرم گرمای عجیبی تنم رو داغ میکنه.شبیه وقتی که دلت برای یکی تنگ میشه و وقتی نزدیکت میاد دستپاچه میشی و میخوای فرار کنی.گاهی انقد جسم کوچک و ناتوانه که دل روحم به حالش میسوزه.میفهمم چی میگی.